سالهاست که در انباری پشت خانه، یک سگ وحشی گرسنه را نگه میداریم.
بعضیوقتها که حالم خوب نیست، چراغهای خانه را خاموش میکنم و کف زمین دراز میکشم. تمام ناخوشیهایم را جمع میکنم در یک گوشه بدنم. مثلا توی صورت یا کف دست راست یا در کتف چپ یا وسط شکم. وقتی مطمئن شدم تمامشان کنار هم قرار گرفتهاند، ازجایم بلند میشوم. از خانه بیرون میروم، دورش میچرخم. میرسم به در چوبی انباری که دارد از داخل، کوبیده میشود و تکان میخورد. دستم را میگذارم روی دستگیرهی در و ضربهها متوقف میشوند. دستگیره را میچرخانم و در را باز میکنم. تاریکی محض است. چند قدم عقب میروم و خودم را میاندازم روی چمنهای خیس پشت خانه. درون خودم مچاله میشوم.
کمی میگذرد و صدایی از انباری در میآید. مثل صدای دویدن. صدا نزدیکتر و ناگهان با واقواقِ یک سگ آمیخته میشود. بدنم میلرزد و میترسم. جسمی محکم به تنهام میخورد. سگ وحشی پرت میشود کمی آنطرفتر و دوباره میآید سمتم. شروع میکند به گاز گرفتنم. پارهپارهام میکند. دستهایم را پناه سرم میکنم و میگذارم دندانهایش را فرو کند توی گوشم و بکشدشان بیرون. بوی خون میزند به دماغم.
دقایقی بعد، سگ وحشی کمی آن طرفتر، آرام پنجههایش را میلیسد. من اینطرف، روی زمین از مچالهگی درآمدهام و به پشت خوابیده، به آسمان نگاه میکنم. آهسته بلند میشوم. سگ وحشی میرود توی انباری و پشت سرش در را میبندم. راه میافتم سمت خانه. خون با جریان ضعیفتری از لای زخمها بیرون میآید. تکهای از گونه، بخشی از بازوی راست و پهلوهایم را دیگر همراه ندارم. قدم برمیدارم و گمان میکنم سگ وحشی، آن تکه را که تمام ناخوشیها تویش جمع شدهبودند، خورده است.
درباره این سایت