در یخچال ساختمان محل کارمان هیچ چیز پیدا نمیشود. یعنی هیچ چیزی که قابل خوردن باشد و مال کس دیگری نباشد. تنها چیزی که فراوان است، چای است. به آبدارچی بگویی یک لیوان چایی بدهد یا دو فلاسک، برایش فرق ندارد. جلوی دست هر نفر، یک لیوان چایی پیدا میشود. وسط جلسات چایی میدهند، بعد از جلسات هم چایی میدهند. حتی وقتی آبدارچی میخواهد برود، بهم میگوید که آب کتری جوش است و چایی آماده.
برنامه ام در 10 ماه گذشته به این ترتیب بوده که صبح میآیم دفتر. کار اولم را تمام میکنم. فایل نهایی را میفرستم برای نفر بالایی. بلند میشوم و میروم پایین تو آبدارخانه. یه لیوان چایی برا خودم میریزم و برمیگردم بالا و پشت میز مینشینم. صبر میکنم تا چایی کمی سرد شود. سرد که شد، یک قورت چایی میخورم. نگاهی به لیوان میکنم و دوباره به یاد میآورم که چقدر از چایی بدم میآید. صورتم جمع میشود از طعم بد چایی.
لیوان را میگذارم روی میز. صبر میکنم کار بعدیام تمام شود. دوباره بلند میشوم، میروم پایین و بقیه چایی را میریزنم توی سینک آشپرخانه و به خودم قول میدهم که دیگر چایی نخورم.
درباره این سایت