دیشب نیم ساعت نشستم سبک سنگین کردم که میارزد تمام چیزهایی که در مشهد دارم را ول کنم و برای هدی رستمی رزومه بفرستم و در حالت موفقیت آمیزش بروم
تهران یا نه. یکییکی اهدافم را گذاشتم کنار همدیگر تا یک جوری همراستا در بیایند.
ولی نشد متاسفانه.
این نشان دهندۀ چند چیز است. یکی بیغیرت بودن من نسبت به انتخابهایم، یکی دایورت بودن عالم و آدم در نظرِ حقیر، یکی هم اعتماد به نفس عجیبم که در ظاهر قبولش ندارم و ملت هم فکر میکنند که فردی متواضعم، اما در باطن شاید قطعیترین باور ناخودآگاهم باشد. این که فکر میکنم هرچیزی برایم دست یافتنیست.
مثلاً هفتۀ پیش در مسابقهای شرکت کردم. باید نظرمان را راجع به فلان چیز به همراه ایدۀمان برای بهبود عملکردش ارائه میکردیم. پاسخم را فرستادم. صبحِ اعلام نتایج که مقارن بود با همایشی در مورد همان موضوع، دیر از خواب بیدار شدم. از همایش سه ساعته، نصفش گذشته بود. قرار بود برندهها آخر برنامه معرفی شوند. با عجله لباسهایم را تنم کردم. با عجله مسواک زدم. ولی آنقدر از برنده بودنم مطمئن بودم که قبل از خارج شدن از خانه، رفتم و با حوصله ریشهایم را زدم که موقع عکس گرفتن روی سن یا نطقی سی چهل ثانیهای پشت میکروفون، مرتب باشم.
.
متاسفانه من در زندگیام خیلی کم رقصیدهام. پشیمانم! چه قِرها که توی کمر ما فراوان بود و الان هم که آهنگ مناسبش را یافتیم، نصفۀ شب است دیگر.
بد نیست فرصتش پیش بیاید. البته نه فرصتی برای رقص آدمیزادیِ منظم و مرتب. فضایی که رقص آدمیزادی مطلوب نباشد.
درباره این سایت