اوایل شهریور گفتم بروم یک گوشی بخرم. همان موقعها یک وام سه میلیونی گرفتم. اما برای گوشی، پانصد تومان کم داشتم. گفتم بروم کمی بیشتر کار کنم و پول گوشی و قسطهایش را در بیاورم.
در این پنج و نیم ماه، مثل سگ کار کردم. نوزده واحد تخصصی برای پاییز برداشتم و همزمان یک شغل را قبول کردم. شوخی شوخی گفتم بروم فلان کار را هم بکنم. فلان کار هم شروع شد. گفتم فلان چیز که وقتی نمیگیرد، از قضا فلان چیز هم کلی وقت گرفت. شد آنچه شد.
در این پنج و نیم ماه، بخشی از موهای سرم ریخت، نمره چشمم کمی بالاتر رفت. ترجمه کردم، شش میلیون تومان زعفران فروختم، با بابا دو بار دعوای سنگین کردم، برای یک شرکت دلالی کردم و قرارداد بستم، یک روز در میان نیم لیتر نوشابه خوردم، مصاحبه کردم، یادداشت و پرونده و گزارش نوشتم، موتور سواری یاد گرفتم-برخلاف آموزههای ایمنیِ بابا- و به تجربۀ استفراغ کنار خیابان نزدیک شدم، خودم را گاز گرفتم و حتی هفته پیش فهمیدم عکسی وجود دارد که در آن، بعد از سلام و علیک با وزیر ارتباطات، به فاصله یکی دو متر پشت سرش ایستادهام و دارم به افق نگاه میکنم، عکسی که سخت میشود به کسی نشانش داد و ذرهای ارتباط با کارهایی که تا روز قبلش میکردم نداشت. تنها خاصیتش این است که بفهمم چقدر زندگیام بامزه، بیبرنامه است.
نکتۀ زیبای ماجرا؟ خب! در این پنج و نیم ماه، بیست و چند میلیون تومان به تولید ناخالص داخلی کشور اضافه کردم، ولی هنوز آن گوشی لعنتی را نخریدهام.
درباره این سایت