دیشب برای ارسال بار به فرودگاه رفتم. جایی در فاصله یک کیلومتری ساختمان‌های اصلی فرودگاه. یک انبار بزرگ است که بالای درش نوشته قسمت بار» و کنارش چند غرفه که هرکدام نماینده شرکت‌های حمل بار هستند. در محوطه‌اش راه رفتم. همه چیز پیدا می‌شد. کتاب، لباس، خوراکی، لوازم شخصی و کلی جعبه عظیم که نمی‌دانستی تویشان چیست.
دو سه تا جنازه هم همانجا بود. توی جعبه‌هایی بزرگتر و درازتر که رویشان نوشته بودند فلانِ فلانی». اطرافش چند مرد گریه می‌کردند و منتظر بودند هواپیما زودتر بار بگیرد و جنازه را از انبار ببرد تبریز. سربازهای بررسی بار گیج بودند. زل زده بودند به گریه آدم‌های اطراف جنازه. گریه‌شان ناگهان لای جیغ موتور هواپیماهای در حال فرود گم می‌شد و چندثانیه بعد دوباره صدای گریه را می‌شنیدی.
حتی جنس‌های قاچاق هم پیدا می‌شد. زعفران به مقصد آلمان، پاسپورت برای فروش به مقصد تهران، عسل به مقصد ایتالیا. داشتم هدیه‌ای برای کسی می‌فرستادم. یواشکی به مسئول بسته‌بندی وسایلم گفتم: یک وقت جعبه‌ام بوی جنازه نگیرد؟» خندید و گفت که دورش چند دور حباب پلاستیکی می‌کشد که بمب هم بهش اثر نکند. پنج هزارتومان پول بیشتر دادم که سوغاتی‌ها بوی جنازه نگیرد.  
 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها