هیچوقت نیاز نبوده است با کسی دعوا کنم. جز با وحید. آن هم به خاطر این بوده که خانواده تمایل نداشتند ما را در کلاسهای ورزشی ثبت نام کنند (استعدادش را هم در ما نمیدیدند). از طرفی با بچههای توی کوچه هم روابط خاصی نداشتیم. انرژیمان میماند لای عضلات.
هر هفت هشت روز یک بار با هم به توافق میرسیدیم که باید سر چیزی با یکدیگر دعوا کنیم. بعدش گلاویز میشدیم و روی فرض به هم میپیچیدیم. بعد از چند ثانیه دوباره توافق میکردیم که دعوا را به روی تخت مامان و بابا منتقل کنیم که بزرگتر بود و بخاطر لحاف و تشکها، احتمال آسیب دیدن هم کمتر بود. بعد با هم دعوا میکردیم. یکی دیگری را خفه میکرد و آن یکی گردن او را از پشت میگرفت و بعد یکی، مشتی به رانِ پای دیگری میزد و برای لحظهای همه چیز متوقف میشد. دیگری داد میزد. مشت توی ران دوباره تکرار می شد و دوباره و دوباره. بعدش آن دیگری، دیگر چیزی احساس نمیکرد. باید بگویم که این جزء زیباییهای دعوا کردن است. وقتی زیادی مشت میخوری، از جایی به بعد چیزی حس نمیکنی. لااقل ما حس نمیکردیم.
ادامه مطلب
درباره این سایت