امشب در دنیای کناری باران می‌آمد. تند و بی‌وقفه. بارانی زردم را پوشیده بودم و جلوی یک مغازه اسباب بازی فروشی، یک قوطی کوکاکولا را سر می‌کشیدم. به اسباب بازی‌ها نگاه کردم و گفتم بهتر است امشب خودم را بکشم. نگاهی به اطراف کردم. تک و توک آدم در حال گذر بودند. عربده کشیدم. هیچکس نگاهم نکرد. صدای باران و بوق ماشین‌های توی خیابان نگذاشت کسی صدایم را بشنود.

قوطی را تا جای ممکن بالا آوردم تا آخرین قطره‌های کوکالا را هم از دست ندهم. راه افتادم سمت خانه. در حاشیه خیابان شلوغ، مقابل یک شیرینی فروشی، نوزادی را از توی کالسکه یدم. دویدم سمت کوچه‌های تاریک منتهی به خیابان. تهِ کوچه‌ای، کنار یک بوته شمشاد نشستم و بچه را گذاشتم روی زمین. دستانم را دور گردنش حلقه کردم و فشار دادم. صدایی از بچه در نمی‌آمد. مقاومتی نمی‌کرد. چنگی به صورتم نمی‌زد. برای زنده ماندن اصراری نداشت. زود جان داد، توی ده-دوازده ثانیه. دستانم را آهسته از دور گردنش برداشتم. گمانم گردنش را شکسته بودم.

روی صورت خیس‌اش دست کشیدم. موهایش را کمی مرتب کردم و گذاشتم‌ش لای بوته و دویدم سمت خیابان. پشت سرم را نگاه نکردم که دست سیاهی رو شانه‌ام ننشیند. مثل همیشه که می‌دوم و دست سیاه را تا چند میلیمتریِ شانه‌ام حس می‌کنم، اما یک نفر را می‌بینم و دست سیاه ناپدید می‌شود. یا وقتی که دستم به کلید لامپ می‌رسد و روشنش می‌کنم. دست سیاه، از نور و آدم‌های دیگر می‌ترسد.

***

امشب باران می‌آمد. تند و بی‌وقفه. بارانی سیاهم را پوشیده بودم و جلوی یک مغازه اسباب بازی فروشی، یک قوطی کوکاکولا را سر می‌کشیدم. به اسباب‌بازی‌ها نگاه کردم و گفتم کاش می‌شد عربده بزنم و کسی صدایم را نشنود. کاش می‌شد یک نفر را بکشم یا لااقل با صدای بلند گریه کنم.

قوطی را تا جای ممکن بالا آوردم تا آخرین قطره‌های کوکالا را هم از دست ندهم. راه افتادم سمت خانه. در راه، کنار یک کوچه تاریک، احساس کردم یکی را کشته‌ام. شاید خودم را. آرام شدم. از آنجا، دست سیاهی روی شانه، تا خانه همراهی‌ام کرد و توی تاریکیِ اتاق خواب گم شد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها