آدم کشتن کار سختی است. این را از کسی میشنوید که تا به حال پانزده بیست را در خواب کشته است؛ آدمی که اولین قتلش را در یازده سالگی و در حیاط خانه مادربزرگش انجام داده. آنچه در ادامه میخوانید، حاصل تجارب نگارنده از قتلهای متنوع و حالات پس از آن است.
قتل بر دو نوع است. از فاصله نزدیک و از فاصله دور. وقتی تفنگ دستت باشد و دشمن سمتت بیاید، کشتن خیلی راحت است. احتمالا صورتت را نمیبیند و صورتش را نمیبینی. تیر را میزنی توی سر یا سینه و میافتد همانجایی که چند لحظه قبل بوده. سینه خیز نمیآید سمتت، دستش را از سر استیصال به صورتت نمیمالد. تقریبا همانجا میمیرد و هرگز صدای خر خر کردنش را نمیشنوی و میروی سراغ کشتن بقیه.
کشتن از نزدیک، ولی سختتر است. این را کسی میگوید که همین دیشب، دو نفر را با کلی کثیف کاری در خواب سلاخی کرده است؛ با کمک یک قیچی کُند و یک نفر که مسئول نگه داشتن قربانیها بوده. کشتن از نزدیک، آنجایش دشوار است که قربانی بیش از چند سانتیمتر با تو فاصله ندارد. ضربه اول را سریعا میزنی توی گردنش. او دردش میآید؛ اما هنوز زنده است و میتواند فرار کند یا سروصدا راه بیندازد. پس دوباره ضربه میزنی، اما این بار توی گلو. حالا خِرخِر میکند. بیاراده از چشمهایش اشک میریزد. دلت ممکن است به حالش بسوزد. مجبور میشوی ضربهی توی گلو را دائم تکرار کنی تا او سریعتر خلاص شود.
سختترین حالت قتل، زمانی است که همکارت، دست و پای قربانی را گرفته و ضربه اول را میزنی. خون میپاشد بیرون و میخواهی دوباره بزنی، اما تصمیمات عوض میشود. نمیخواهی طرف را بکشی. ولی خون دارد با شدت میزند بیرون و او دارد دست و صورت همکارت را ناخن میکشد. ضربه را جوری زدهای که طرف حتما میمیرد. اما نمیخواهی بمیرد. کاری هم از دستت برنمیآید. در این لحظه مهم نیست چه میخواهی و چه نمیخواهی، به ضربه زدن ادامه میدهی و سریعتر میکشیاش، به شکلی بدتر، جوری که بخواهی سریعتر بمیرد. راستش اصلا شکل بهتری وجود ندارد.
قتل نفر دوم در خواب دیشب، از همین نوع بود. از نزدیک، همراه با تردید در میانۀ کار.
شاید برایتان سوال باشد که قاتلها بعد از قتل، به چه فکر میکنند. من پس از قتل دیشب به این فکر کردم که مقتول به بهشت میرود یا به جهنم. بعد رفتم سراغ این که من حالا دو نفر را کشتهام و دیگر میتوانم همه آدمهای روی زمین را بکشم. حتی جیمیفالن که همکارم در ارتکاب قتل بود. بعد از خودم پرسیدم خدا این وسط با من چه کار میخواهد بکند؟ جواب این سوال را ندادم. رفتم سراغ این نتیجه که باید تا وقتی زندهام، آدم بکشم. چون دیگر آدم بدی شدهام و خدا تا لحظهای که نفس میکشم، دستش به من نمیرسد و به عنوان یک قاتل، تنها وظیفهام کشتن آدمهاست.
درباره این سایت