بعضی زن‌ها را که می‌بینم، می‌فرستمشان توی تگ مخصوصشان. انگار که لیستی مشخص و ثابت از آن‌ها، با اسم و تصویر و رنگ پوست و نوع خنده دارم و با دیدن هرکدام‌شان توی جمع یا صف صندوق فروشگاه یا پشت باجه بانک، جلوی اسمشان تیک می‌زنم. به این معنا که این یکی هم پیدا شد.»

یکی‌ از لیست‌ها، شامل ن روشن‌پوستی است که لبخندشان بالاتر از دندان می‌رود و می‌رسد به لثه‌های صورتی‌شان. ناخن‌های دستشان کوتاه است و لاک نمی‌زنند. بیشترشان کارمند بانک سامان، دبیر هندسه یاحسابدار هستند. آخرین‌شان را دو هفته پیش پیدا کردم. رفته بودم برای صدور مجدد کارت عابربانک. کلی معطل شدم و وقتی نوبتم شد، زنی سی‌ودو-سه ساله را دیدم که تمام مشخصات بالا را داشت. جوری رفتار می‌کرد که به نظر می‌رسید تازه کار است. در کنار همکار دیگرش –که او را از پارسال می‌شناختم- داشت کار با سوراخ و سنبه‌های سیستم ثبت و صدور کارت را یاد می‌گرفت. اشتباه می‌کرد و همکارش می‌گفت فلان جا را اشتباه کرده و باید دوباره مسیر را طی کند. عذرخواهی می‌کردند و می‌گفتم مشکلی نیست. انگشتان دستش را تماشا می‌کردم که نه کوتاه بودند و نه بلند. اندازۀ اندازه. یاد آن دخترِ توی فیلم On Body and Soul افتادم. زن‌های این لیست، رگ‌های دستشان معمولا کمی بیرون زده. انگشتانشان کمی لاغر است. مانتوهایشان تمیز و اتوکشیده است و همه‌شان دهۀ سوم و چهارم زندگی را می‌گذرانند. نمونۀ معروفشان توی فیلم ها، لیلا حاتمی است. در همان سنّ سی‌وچندسالگی.

یک دقیقه‌ای معطلِ صدور کارت در دستگاه بودیم. همکارش داشت خاطره‌ای تعریف می‌کرد که چیزی از کلماتش نمی‌فهمیدم. نشسته بودم روی صندلیِ ناراحت جلوی میز و بی تمرکز به جلو نگاه می‌کردم. زن، به خاطرۀ دوستش دقت می‌کرد و ناگهان خندۀ گشادی روی لبش پدیدار می‌شد. از همان‌ها که لب را می‌برد بالای لثه. معلوم بود دارد به حرف دوستش دقت می‌کند. برخلاف من که نمی‌توانم موقع حرف زدن به صورت طرف مقابل نگاه کنم و در حالت جدی‌ترش بلد نیستم به حرف‌های یک نفر گوش کنم. درگیر همین لثه و دندان و چشم و ابرو خال و ریش می‌شوم و تا به خودم می‌آیم، می‌بینم نمی‌توانم کلمات و جملات را به هم بچسبانم و مفهوم را بگیرم. موقع حرف زدن با مامان‌میهن، معمولا اینجوری‌ام. دوست ندارد کسی موقع شنیدن حرف‌هایش، چشم را به جای دیگری بدوزد؛ به همین خاطر مجبوری زل بزنی توی صورتش. صورت پیرزن‌ها هم که چین چروک دارد، پستی و بلندی دارد، چشم‌هایشان کمی می‌لرزد و زیر گردنشان جای بخیۀ عمل قلب باز دیده می‌شود. بیست دقیقه برایت حرف می زنند و آخرش نمی‌فهمی از خانۀ شمالی با ایوان بزرگ خوششان می‌آید یا از خانۀ جنوبی با حیاطی دلباز، متعلق به طبقه همکف.

.

الصاقیه: مطلب برای آذر پارساله و ناقص و بی هدف نوشته شده. دیدم اینجا بوی سگِ مُرده گرفته، گفتم بدعادت می‌شم چیزی ننویسم و نذارم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها